پفلک

مرضيه گلابگير اصفهاني
mostafahekmat@yahoo.com

پفلک
امروز هوا بارانی است . ديروز هوا ابری بود .فردا هم حتما آفتابی است . باران تند تند می آيد . لابد حالا روی رودخانه دانه دانه ,بارانی می شود . بعد کناره های رودخانه آنجا که آب ساکن است , باران که تند تند می ريزد , پفلک درست می شود . لابد حالا وقتی توی گودال وسط حياط خانه يمان آب جمع می شود , روی آب ها پفلک درست می شودبعد مامان می آيد دم پنچره به بيرون خيره می شود و به پفلک ها . آن وقت می گويد :باران امروز دنباله دارد .
حباب ها تند تند می آيند روی آب , ليز می خورند روی آب و بعد يک قطره باران ديگر می چکد روی آن و می ترکد و بعد يک پفلک ديگر .
شايد هم مامان نيايد دم پنچره . شايد نگويد باران امروز دنباله دارد . شايد اصلا پفلک درست نشود و يا اصلا آن طرف ها باران نيايد . هوا آفتابیِ آفتابی باشد .و فقط جهانگردان خارجی با آن صورت های قرمز و بر افروخته و آن روسری های نا قباره يشان کنار رودخانه و روی پل راه می روند , عکس می گيرند و از گرمای آفتاب پاييز لذت مي برند.می روم کنار پنچره , باران تند تند شده . می ايستم کنار پنچره , توی گودال , کنار باغچه همان جا که موزاييک ها نشست کرده , آب جمع شده . آب ها دانه دانه هستند . می روم تا آن سر اتاق و باز بر می گردم .
میروم توی آشپز خانه , از روی يخچال بسته قرص را بر می دارم . نمی دانم بخورم يانه ؟ می خورم . قرص را می اندازم ته گلويم و بعد همان طور از سر پارچ آب می خورم . قرص ليز می خورد می رود پايين .هنوز از آن قرص دِروزی پفِ پفم . وقتی می خورم آنقدر پف و سبک می روم انگار پاهايم روی زمين نيست . ليز می خورم اين طرف ليز مي خورم آن طرف . از اين که پاهايم روی زمين نيست لجم مي گيرد . می پرم بالا , چند بار بالا می پرم . حتی بالا هم که می پرم و با فشار خودم را می کشم طرف زمين باز انگار نمی خورم به زمين . مپل اينکه روی يک ظرف ژله بالا و پايين رفته باشم . يعني مي شود جاذبه زمين بعضي جا ها کمتر روي بعضي ها اثر بگذارد بعضی جاها بيشتر . من که انگار اين جا کشيده نمي شوم به زمين . کاش قرص را نخورده بودم . مي روم که پنجره را باز کنم باز نمی شود , در را باز می کنم . سرما تيز ِ تيز ِ مي آيد داخل , می پيچد دور تنم . امروز روز ششم ماه است .همان روزی که گفته بودم اگر فرقی نکرد می روم .
می دانم که بايد بروم . بااين که نمی دانم فرقی کرده يا نه . می دانم که حتما فرقي نکرده . مي روم بيرون , لب ايوان . يک دانه باران می چکد روی بينی ام , يکی ديگر مي افتد روی دستم .انگار که پفم خوابيده باشد ,خيسی باران همان جا روی بينی و دستم را سنگين مي کند . دلم مي خواهد همين طور , همين شکلی , بيرون بروم . اما می دانم که نمی روم . يعني می شود ؟تا حالا اين طور بيرون نرفته ام که ببينم مي شود يا نه . شايد براي همين است که مي دانم نمي شود و نمي روم .
ميروم داخل . مانتويم را مي پوشم . روسريم را سر مي کنم . جوراب مي پوشم و کيفم را بر مي دارم . از توی کشو , يک دسته پول بر مي دارم , مي گذارم توي کيفم . بعد بيشتر بر مي دارم , يک کم از پول ها را جا مي گذارم . کشو را بيشتر جلو مي کشم نمي دانم پول بيشتر هست يا نه ؟ نيست . اما مدارکمان ته کشو است . شناسنامه ها , پاسپورت , کارت ماشين , همه هويتمان . کشو را مي بندم . سر راهم سينی صبحانه را مي گذارم توي آشپز خانه , توي ظرف شويي . يادم مي آيد گواهينامه ام توي کيفم است . کليد ماشين را از جا لباسی بر نمي دارم . مي زنم بيرون . در را قفل مي کنم . خودش کليد دارد .از ايوان که رد مي شوم باران ها دانه دانه خيسم مي کنند . با آن که خيسم , اما هنوز پفم . انگار که توي هوا ليز مي خورم و سُر بخورم بيرون خانه , مثل بشقاب پرنده ها که تند و تيز توي هوا پرواز مي کنند . سُر مي خورند و سريع . حس مي کنم جاذبه زمين جايي قوي تر شده است و آهن ربايش مرا تيز مي کشد سمت خودش . جايي غير از اين جايي که ايستاده ام.
سريع مي روم . باد هم مي آيد . باد که مي آيد , باران ها دانه دانه مي خورند توي صورتم . کاش کلاه کاپشن بچه را بکشد روي سرش . صبح از دماغش آب مي آمد . تندش مي کنم . از بس تند مي روم و سفت پايم را زمين مي زنم , آب ها همه پاشيده روي پاچه شلوارم .
پاچه شلوارم خيس ِ خيس است . اما هنوز انگار توي هوا هستم , معلق و سبک . کاش قرص را نخورده بودم . دکتر گفت ؛
افسردگي . گفت بايد اين قرص را مرتب مصرف کنيد . رفتم پيش همان دکتر که منيره پونه را مي برد , همان که محسن را ترک داد . پرسيد آيا به خود کشي هم فکر مي کنيد . گفتم که فکر مي کنم اما از مردن مي ترسم , بميرم که چي ؟ گفتم که نمي خواهم وضعم از اين بدتر شود . گفتم که کسي نبوده ام که از اول تنبلي کنم . گفتم که مي خواهم چيزي باشم بيشتر از يک همسر و يک مادر و نه يک مرده.
هزار تا سوال کرد , باز هم دست آخر گفت افسردگي . اما اين افسردگي بود يا يک واکنش عادي , از يک آدم عادي در مقابل وضع فعلي اش .
نمي دانم دکتر از اول دلش مي خواست بگويد افسردگي يا من رفته بودم که بگويد افسردگي . اما کاش قرص ها را نخورده بودم . حداقل آنوقت پاهايم را روي زمين به جايي وصل مي ديدم .مي دانم که اين خيابان را بگذرانم , اول خيابان بعدي يک گاراژ اتوبوس است . مي دانم که حتي حالا چند نفر ايستاده اند کنار ميني بوس ها و اتو بوس ها يشان و داد مي زنند . اراک , اصفهان , تهران , خمين , اراک و شايد هم هيچ چيز نگويند و شاگرد راننده به آن عده اي که پاي اتوبوس ايستاده اند بگويد ؛بوفه جا هست اگر مي خواهيد بياييد بالا .
سُر مي خورم تا آخر خيابان . هيچ کس را نمي بينم . يعني مي بينم اما انگار که با سرعت مثل وقتی که با ماشين سريع از کنارشان رد شوم , فقط مي بينمشان و بعد انگار نبوده اند يا فقط خيال کرده ام ديده ام , که يک نفر دو لا بود , يک نفر چادرش از خيسي برق مي زد , يک نفر ايستاده توي سايه بان مغازه اش...
نمي دانم شايد هم توي خيابان هيچ کس نبود و من خيال مي کرده ام که بود يا فکر مي کرده ام که بايد حالا که هوا باراني است , اين ها , اين طوري باشند .
دم گاراژ مي ايستم . از خيسي ِ خودم لجم مي گيرد . روسري چسبيده دور صورتم و مو هايم هم خيس شده . از خودم لجم مي گيرد , از اينکه خيسم .
توي گاراژ هيچ کس نيست . فقط يک اتوبوس دم در ايستاده و يک اتوبوس هم کنار ديوار پارک کرده . مي روم داخل دفترش . هوا توي دفتر گرم و بخار گرفته است . کاش مي شد در را باز بگذارم . بليط را مي گيرم و مي آيم بيرون . شايد هم بدوم بيرون . بيشتر مي دوم بيرون . اتو بوس گاز مي دهد . بخار هاي سفيد رنگ از اگزوز اتوبوس هُر مي کشد بيرون . لابد راننده مي خواهد بگويد ؛ تند باش , سوار شو .
از پله هايش مي روم بالا , فقط پنچ نفر را می بينم . همه مردند و يک دختر بچه که کلاه کاپشنش را کشيده روي روسري قرمزش کاش کلاه بچه را سرش بگذارد .
مي روم و پشت بقيه مسافر ها مي نشينم . راننده دلخور است . لابد براي باران و براي کمي مسافر هايش . يک گاز ديگر مي دهد , براي اينکه اگر کس ديگري مي خواهد سوار شود , سوار شود . کس ديگري نمي آيد و را ه مي افتد .
از دور زدن اتوبوس ها خوشم مي آيد . سنگين و نرم مي چرخد . مي چرخد بعد مي افتيم توي جاده و تند نمي رود . بيرون پيدا نيست , شيشه ها سفيد و بخار گرفته اند .
سرم را تکيه مي دهم به صندلی . گفتم ششم ماه . اما ششم مي خواستم چکار کنم . بايد همه چيز را تعقيير مي دادم . يعني اين که آدم دلش بخواهد همه چيز تعقيير کند و آن طوری شود که دلمان مي خواهد بشود , آدم افسرده مي شود .
گفتم تا ششم اما يعنی بايد ششم مي آمدم بيرون .دم گاراژ گفتم مي روم که ببينم روي رودخانه باران آمده ؟اتوبوس هم بود ,
براي همين آمدم. شايد هم بي وزنيم مي کشيدم به آن سمت که انگار جاذبه زمين بيشتر بود . يعني من من خواستم همين جا بروم , که حالا دارم مي روم ؟ مي روم دم خانه , اگر آن جا هم باران آمده باشد يقين دم در خانه پر از آب است .جو پر شده , آب ها آمده تا کنار در , دستم را بايد دراز کنم تا زنگ را بزنم , چون نمي شود رفت توي آب ها . اما شايد بشود , من که همين حالا هم خيسِ خيسم و سبک .آنوقت مامان مي آيد دم در . سلام که مي کنم . نگاه مي کند لابد پشت سرم را ببيند . بقيه کجايند ؟ ومن ميروم تو و در را مي بندم و بعد ...
بلند مي شوم . از شيشه جلوي راننده پيداست که رسيده ايم به يک شهر ديگر .شهر کوچک است از خانه هايش پيداست که گلي است و آجري . راننده زير لب غر غر مي کند . شاگردش بلند مي شود و صندلي اش را بلند مي کند پشتش خم دارد و يقين معتاد است . معتاد که خيلی ها هستند اين از آن هاست که آخر خط رسيده اند .
در اتو بوس پشت سرم تاق بسته مي شود . من در را نبسته ام يقين شاگرد راننده بسته آن دور ها يک فلکه پيداست . نمي روم آن طرف خيابان . ميروم طرف فلکه .نمي دانم اين جا کجاست ؟ يک تابلوي پنچر گيری هست که اسم ندارد اما حتما دم فلکه نوشته که اين جا کجاست و مسير هاي اطرافش کجا ها مي رود .
از کنار جاده مي روم . پاهايم توي گل فرو مي رود نه آنقدر که بيايد روي کفش هايم ولي گل مي چسبد به کف ِ کفشم . سفت کنده مي شوم وجلو مي روم.کاش برف مي آمد . آن وقت کفش آدم روي برف تازه , خرچ ,خرچ صدا مي داد . کفش خِرچ فرو مي رفت توي برف و بعد نرم مي آمد و باز ...
برف که مي آيد اول همه جا ساکت مي شود , همه انگار منتظرند و بعد وقتي برف ها نشست . همه مي ريزند بيرون .اما باران اين طور نيست نه آن ساکتی اول برف آمدن را دارد نه آن شلوغي آخرش را مو قع برف بازی .همين طور يک جور خلوتی خاصي است که نه اين است نه آن . مثل حالا که ماشين ها با فاصله مي آيند و مي روند . توي برف همان آدم برفي ها انگار هزار تا آدمند که يک سال جمعشان کرده اند که حالا با آن آدم برفي بسازند .
توي دانشگاه با آن که ايراد مي گرفتند همه آدم برفي مي ساختند . اما هيچ کدام از آدم برفي ها آدم برفي سال آخر نبود . خودمان نساختيمش . شنبه که آمديم , ديديم هست . توي باغ مطالعه خواهران , ايستاده بود بالای بالای باغ , توي همان جاده که گاهي پسر ها , براي اين که ميان بر بزنند از آن رد مي شدند .
مهناز گفت برويم باغ نباتات . نمي گفت باغ مطالعه خواهران , هيچ کس نمي گفت , همه اسم قديمي اش را مي گفتند . رفتيم.
هوا که گرم بود مي رفتيم روي چمن هايش دراز مي کشيديم و درس مي خوانديم , درس ...
بيشتر وقت ها مي رفتيم , حتي وقتي هوا سرد بود . آخر فقط آن جا مي شد روي چمن ها خوابيد يا بلند بلند حرف زد و خنديد و هيچ کس هم ايراد نگيرد.
آدم برفي را که ديديم , دويديم طرفش . جای پا کنارش نبود .
يک ميني بوس بوق مي زند و مي ايستد . مي دوم و سوارش مي شوم . راننده نمي پرسد , کجا؟يقين فکر مي کند مي دانم که نمي پرسم . مي روم و سوار مي روم . ميني بوس پر است , اما نه آنقدر که جا براي نشستن نباشد . مي روم و مي نشينم آن عقبِ عقب .کنار آن پير مرد که بقچه چهار خانه دستش است .وقتي مي نشينم , پيرمرد دست هايش را توي هم قفل مي کند . کف دست هايش سفيد است . از همان ها ست که مامان مي گفت مريضي است , واگير دارد . ديگر نگاهش نمي کنم . ميني بوس توي فلکه مي چرخد به شيشه نگاه مي کنم که سفيد است و بخار گرفته .
دور آدم برفي هم سفيد سفيد بود . يعني اينکه جاي پا نبود تا ما رسيديم . انگار که بعد از ساختنش باز هم برف آمده بود , يا اينکه پرواز کرده بود و آمده بود آن جا .
آدم برفي بلند بود خيلي بلند تر از ما . مهناز گفت ؛ کي اين را ساخته ؟
آدم برفي نه شال داشت , نه کلاه . که معلومشود کی آن را ساخته . من شالم را باز کردم پيچيدم به گردنش .
پري گفت حتما کار پسر هاست .
راست مي گفت نمي دانم چرا من هم همين فکر را کرده بودم . مهناز هم گفت يقين .
همان طور ايستاده بود وسط باغ نباتات . همه باغ سفيد سفيد بود .و تا آن پايين دم مسجد دانشگاه که برف ها را پارو کرده بودند , همان طور سفيد مانده بود .کلي با آن عکس گرفتيم . پری کلاه کاموايي زير مغنعه اش را در آورد و گذاشت روي سر آدم برفي .
يعني کلاهش را گذاشته سرش توي اين برف ؟!!مي گويم برف . امروز که برفي نيست . توي اين باران .يقين حالا رسيده اند خانه . خوب شد ساعتم را نياوردم . سرم را تکيه مي دهم به صندلي , کرخت کرخت شده ام . کاش قرص را نخورده بودم . همه وجودم را خواب مي گيرد و باز نمي خوابم , آن وقت همه چيز مي آيد جلويم . از کوچک گرفته تا بزرگ .مي آيد و مي رود , بعد باز انگار هيچ چيز نبوده . فقط خستگی آن آمدن ها و رفتن ها توي ذهنم مي ماند , چشم هايم را مي بندم .
پيرمرد مي آيد که بقچه داشت ,دست هايش مثل دست هاي آدم برفي است و خوب که به دست هايش نگاه مي کنم مي بينم انگار دست آن همکلاسي کلاس دوم دبستانم است که مثل او دست هايش سفيدي مي زد که بچه ها مي گفتند حرامزاده است و هيچ کس با او دوست نبود .
بعد پسر ها مي آيند که تند از جاده ريگي بالاي سر باغ نباتات رد مي شدند و کلاه پري که انگار همه يکي يک کلاه آن شکلي سرشان گذاشته اند . بعد من و آدم برفي با هم توي باغ قدم مي زنيم . مهناز وپري هم هستند . هيچ کس به ما هيچي نمي گويد و همه معمولي از کنارمان رد مي شوند ومن از دست هاي آدم برفي مي ترسم که سفيدي مي زند . با خودم فکر مي کنم نکند حرامزاده باشد .
پيرمرد از کنارم بلند مي شود . همه ايستاده اند . ميني بوس ايستاده . من کجا هستم ؟ هواي داخل ميني بوس بخار گرفته و گرم است . در ميني بوس که باز مي شود هواي سرد مي آيد داخل . نفسم حال مي آيد . همه به در باز نگاه مي کنند . من کجا هستم؟ از جايم بلند مي شوم هنوز پفم و سبک . سُر مي خورم تا دم در . امروز ششم ماه است ومن از خانه بيرون آمده ام . ولي اين جا کجاست؟
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31117< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي